سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/3/5
10:49 عصر

سیاه پوش ِ سیده زینب (س)

بدست الهام بانـــو

هر شب از ساعت 8 تا 10 باید خود را به مسئول خوابگاه نشان دهیم که یعنی در خوابگاه حضور داریم . چیزی شبیه حضور و غیاب ِ سر کلاس.

امشب همین نیم ساعت پیش، همینطور که از پله ها پایین می آمدم و زیر لب زمزمه میکردم برای خودم، متوجه شدم یکی از بچه ها توجه اش به سمت من جلب شده است. قیافه اش برایم آشنا نبود و نشناختمش. اما مطمئن بودم در همین خوابگاه اتاق دارد. حضورم را به مادام (مسئول خوابگاه) اعلام کردم و برگشتم. همان دختر به سمتم آمد و با زیان عربی گفت:« اشکالی نداره این کتابم رو دست بگیری، دنبال کلیدم میگردم.» به انگلیسی جواب دادم:« نه اشکالی نداره همین جا اتاق داری؟ ندیده بودمت قبلا.» گفت:« انگلیسی خیلی کم بلدم. چون حقوق میخونم و درسهامون به زبان عربیه.» گفتم:« اشکال نداره من عربی متوجه میشم و حرف میزنم.. البته یه سری اشکالات قواعدی هم دارم. بالاخره زیان مادری‌م نیست.» چشمهایش برق زد و گفت:« درست حدس زدم. تو باید ایرانی باشی.» خندیدم و گفتم:« درسته چطور متوجه شدی؟ بخاطر اینکه با لهجه ایرانی عربی حرف میزنم؟» گفت:« دیدم یک دست مشکی پوشیدی، حدس زدم برای وفات سیده زینب باشه. برای همین گفتم باید شیعه باشی و به احتمال زیاد یا بحرینی باشی یا ایرانی.»

 

تا دم در اتاق همراهی ام کرد و درباره خودش گفت و این که بحرینی است و ماه های محرم ده روز اول را به همراه دیگر دوستان بحرینی مراسم میگیرند. از من دعوت کرد که سال آینده شرکت کنم و گفت:« به زیون عربی عزاداری میکنیم ، اگه هم متوجه نشی مهم نیس فقط مهم اینه که اسم حسین برده میشه.» برایش توضیح دادم که مراسم بحرینی ها را خیلی شرکت کردم و دوست داشتم. او هم ذوق زده شده بود. گفت مادربزگش ایرانی است و چند کلمه ای ایرانیِ محلی از مادربزگش یاد گرفته است.

 

اتاقش 6 تا در آن طرف تر از اتاق من بود و من حالا که قرار است فارغ التحصیل شوم و کمتر از 10 روز دیگر برای همیشه از این خوابگاه  میروم، یک دوست خوب و هم عقیده پیدا کردم.

داشتن دوست ِ هم‌عقیده بین ِ کسانی که اعتقاداتت را قبول ندارند، یک نعمت است. یک پشت‌گرمی است. مخصوصا وقت هایی که از بعضی قضاوت های مغرضانه دلت میگیرد و دوست داری با کسی درددل کنی که تو را میفهمد و با همان عقاید مخصوص ِ خودت دلداری ات دهد. شاید تجربه اش را داشته باشید که این دلداری در بحرانی ترین لحظه ها چقدر کارساز است. درست مثل ترم پیش. بیست دقیقه قبل از شروع سمینارم، متوجه شدم فایل سمینارم بصورت shortcut سیو شده و در سیستم موجود در سالن باز نمیشد. انگاری که دنیا دور سرم میچرخید. آنقدر تند تند دویدم تا به خوابگاه رسیدم و فایل درست را سیو کردم و وقتی رسیدم به سالن، پنج دقیقه به شروع سمینار مانده بود. من بودم و قلبی که تند تند میزد و اضطراب فراوان و احساس فراموشی. همه ی مطالبی که آماده کرده بودم را فراموش کرده بودم.

 

بیرون سالن، گریه ام گرفت و قبول کرده بودم که 100 نمره را از دست داده ام. یکی از دوستان ِ هم مذهبم آمد بیرون و دلداری ام داد. اتفاقا محرم بود و روز مخصوص حضرت علی اصغر (ع). یک روضه سه جمله ای و یک نذر کوچک توانست معجزه کند و نمره خوبی بیاورم.

 

من نمیدانم دیگران نسبت به عقیده ها و داشته های مربوط به مذهب‌شان چه احساسی دارند. تا بحال هم مذهب دیگران نبودم. اما من از شیعه بودنم راضی هستم و از داشتن قهرمان های مذهبی ام به خود می‌بالم. آنقدر که راضی نیستم حتی برای تجربه کردن دیگر عقیده ها، یک لحظه هم همه ی این خوبی ها را رها کنم.

 

ادعا نمیکنم که یک مسلمان واقعی هستم. هنوز خیلی راه مانده و خیلی اشکالات دارم. ان‌‌شاءالله روزهای بعد از فارغ التحصیلی‌ام بتوانم در مسیر خوب شدن و مسلمان تر شدن، قدم بردارم و هر لحظه بیشتر و بیشتر غرق در خوبی های مسلمانی شوم.

 

 

پی‌نوشت:

1-دعا بفرمایید. 

2- قصد نداشتم طولانی شود، اما وقتی شروع به نوشتن میکنم دیگر دست ِ خودم نیست. :)


92/3/4
11:46 عصر

انتخابات 92

بدست الهام بانـــو

به خودم قول داده ام :

  1. که با دقت هر چه تمام تر صبحت های کاندیدهای ریاست جمهوری را گوش دهم  
  2. به شایعات و حرف های بی سند توجهی نکنم
  3. خود را عضو هیچ ستادی ندانم و از هیچکدام طرفداری نکنم
  4. به جمع بندی که رسیدم، آن‌کس که شایسته بود را انتخاب کنم
  5. لزومی ندارد که کسی از رای من آگاه باشد.

 

 

پی‌نوشت: حتی اگر همین حالا هم حدس بزنم که شاید یکی از کاندیدها شایسته است، باز هم طرفداری نخواهم کرد و  ترجیح میدهم صبحت های بیشتری از همه ی آنها بشنوم.


91/12/15
12:51 صبح

دفاع از دین در همه حال

بدست الهام بانـــو

امروز سر ِ کلاس یکی از دورس اختیاری، استاد درباره انواع قوانین اساسی و نحوه ی قانونگذاری ِ آن در کشورهای مختلف صحبت میکرد.

بحث به کشورهای اسلامی رسید و اینکه در این کشورها در برخی مسائل دستورات و قوانین شرعی وارد قوانین اساسی شده و علت آن را توضیح میداد.

 

یکی از دانشجوهای بی حجاب از استاد پرسید :« چرا نمی‌شود همه ی قوانین اساسی را بر اساس شرع و اسلام نوشت؟» استاد پاسخ داد: « چون قوانین اسلامی همه چیز را در بر نمیگیرد. مثلا درباره نحوه ی تقسیم ارث میتوان از آن استفاده کرد و یا مسائل مربوط به خانواده و ازدواج. اما دیگر مسائل را پوشش نمی دهد.» بعد استاد از همه پرسید که متوجه شدید و ما همه سر تکان دادیم که یعنی بله متوجه شدیم.

 

پنج دقیقه بعد، همان دانشجوی بی حجاب انگار که روی حرف استاد خوب فکر کرده باشد؛ دومرتبه سوال خود را تکرار کرد. استاد اینبار محکم تر شروع به آوردن دلیل کرد. دختر دانشجو گفت:« اما مگر اسلام کامل ترین دین نیست ؟ و آیا اینطور نیست که برای همه ی مسائل و مشکلات بشر راه حلی را ارائه داده؟» استاد دوباره همان حرفهای قبلی خود را گفت.

 

نگاهی انداختم به دانشجوهای حاضر در کلاس. همه با حجاب بودیم و ساکت نشسته بودیم. حتی برای حرف استاد سر تکان دادیم و آن را تایید کردیم. حالا تنها دانشجوی بی حجاب ِ حاضر در جمع ما، داشت از دین مبین اسلام دفاع میکرد و میخواست استاد را قانع کند که شرع و قوانین اسلامی به تنهایی برای نوشتن قانون اساسی کافی است.

ناخودآگاه کسانی را در ذهنم تصور کردم که از روی ظاهر افراد حکم میدهند و در ذهنشان این چنین میگذرد که فلانی چون از لحاظ حجاب مشکل دارد پس بی بند و بار است، پس از اسلام و مسلمانی چیزی نمیداند، پس مایه ننگ است. (این جملات را شنیده ام از این گونه افراد).

 

حالا ما بودیم و یک کلاس 20 نفره که نوزده نفرمان حجاب محکمی هم داشتیم و یک دختر بی حجاب که از دین مان دفاع میکرد.

 

پی نوشت:

داشتن حجاب شرط ِ دینداری و مسلمانی است. این نوشته به هیچ عنوان بی حجابی ِ افراد بی حجاب را تایید نمیکند؛ بلکه خواستار اصلاح ذهن افراد ظاهربین است.

 


91/10/22
8:32 عصر

سه ماجرا

بدست الهام بانـــو

ماجرای اول :

 

سال اول دانشگاه بودم. یکی از ایرانیهای خوابگاه متوجه شده بود ایرانی و شیعه هستم و هفته ای چندبار به اتاقم می‌آمد. تازه از ایران آمده بود و به شدت تحت تاثیر افکار وهابیون بود. دانشجوی رشته ی معارف اسلامی بود و افکار ضدشیعه داشت. خداراشکر آنزمان من اطلاعات خوبی درباره شبهه هایی که وهابیون به مذهب شیعه وارد میکردند داشتم و هر چه میگفت جوابش را میتوانستم بدهم. از نظر خودش میخواست مرا به راه راست هدایت کند و هر وقت من از مذهبم دفاع میکردم، من را آدمی تندرو میخواند و میخواست که آرام باشم و به حرفهایش گوش بدهم.

یک روز که بیش از حد شیعه را زیر سوال برد و شروع کرد به توهین کردن به همه باورها و اعتقاداتم، طاقت نیاوردم و یک سری سوال درباره مذهبش پرسیدم . نتوانست پاسخ بدهد و به توهین های خود ادامه داد. بعد مُهر ِ سجاده ام را برداشت گفت:« اینها همه شرک و بت پرستی است.» مُهر را به سمتی پرت کرد. من هم محترمانه عذرش را خواستم و برای ترم بعد اتاقم را عوض کردم و به خوابگاه دیگری رفتم.

 

ماجرای دوم:

 

 همین هفته پیش مریض شدم و روزهای یکشنبه و دوشنبه اوج بیماری ام بود. سرماخوردگی، لارنژیت و گلود درد ِ خیلی بد و بی حالی و احساس درد در همه وجودم. شروع امتحانات پایان ترم بود. ( البته هنور تمام نشده ) یکی از دوستانم متوجه بیماری ام شد و با اینکه چند خوابگاه آن‌طرف تر است و با اینکه خودش امتحان داشت، با هزار خواهش و التماس مسئول خوابگاه را راضی کرد تا شب را در اتاق ِ من بماند و از من مراقبت کند. پرستاری اش از من فوق العاده بود. هر چقدر بخواهم از محبت و توجه اش به من در مدت این سه روزی که نزدم بود بنویسم, باز هم کم نوشته ام.

دوست ِ سنی مذهبم وقت ِ نماز، سجاده را پهن کرد و بعد مهر را در دست گرفت و گفت:« میتونم بزارمش روی میز؟» گفتم :«باشه». نمازش که تمام شد مهر را سرجایش گذاشت و سجاده را جمع کرد و هر بار موقع نماز این کار را تکرار میکرد. تمام این سه روز را بدون توجه به اختلافات عقیدتی‌مان، از من پرستاری کرد.

روز بعد علی رغم میل ِ خودم مرا به بیمارستان ِ دانشگاه برد و بعد به خوابگاه آورد و به خرید رفت تا مواد لازم برای سوپ تهیه کند. حالم آنقدر بد شده بود که مجبور شدم به خانواده ام اطلاع بدهم که دنبالم بیایند. به حدی که دو تا از امتحان ها را غیبت کردم و در تمام این مدت که خانه بودم دوستم مدام سراغم را میگرفت.

 

ماجرای سوم:

 

سال پیش، دوست ِ ایرانی ام که اتاقش در همان راهرویی بود که اتاق من است، مریض شد و آن هم موقع امتحانات پایانی ِ سال ِ آخرش. در ِ اتاقم را زد. تا متوجه شدم مریض است و سرماخوردگی ِ بدی دارد، گفتم:« وای توروخدا فاصله بگیر این ویروس ها طرف ِ من نیاد... این هفته امتحان دارم حوصله مریضی ندارم.» بعد یک ظرف سوپ درست کردم و به اتاقش بردم و برگشتم.

 

پی نوشت:

ندارد.


91/10/3
9:55 عصر

نعمت ِ خدا

بدست الهام بانـــو

فرض کنید من مشغول خوردن غذای مورد علاقه ام هستم، ناگهان یک نفر از راه میرسد و از قضا آن غذای مورد علاقه من را نمی‌پسندد و حتی متنفر است. ادب حکم می‌کند آن شخص به آرامی از کنار آن غذا بگذرد و در مقابل ِ تعارف و اصرار ِ من برای همراهی در خوردن ِ غذا، می تواند این‌طور بگوید که : خیلی ممنون اما من این غذا را دوست ندارم. اما متاسفانه گاهی اوقات آدم‌ با برخوردهایی مواجه می‌شود که به محتویات درون ِ غذایش شک میکند. چنان آدم را از خوردن ِ فلان غذا سرزنش می‌کنند و چنان ابراز انزجار و تنفر می‌کنند که گویی یک ظرف مواد ِ دور‌ریز در مقابلت است.

 

گاهی فراموش میکنیم که هرکس سلیقه‌ی مخصوص به خودش را دارد و دلیل نمی‌شود که اگر من از خوردن ِ ترکیب غذایی ِ x و y لذت می‌برم، شخص دیگری هم همان را دوست داشته باشد؛ همچنان که دلیل نمی‌شود همان شخص درباره‌ی آن غذا - آن هم جلوی ِ خود ِ من - به گونه ای برخورد کند که به اصطلاح غذا به دل ِ من زهر شود. از همه مهم‌تر، گاهی آنقدر جاهلانه برخورد میشود که فراموش می‌کنند که این غذای ِ حلالی که هزاران نفر در دنیا آن را دوست دارند و جزِء برنامه ی غذایی‌شان است، یکی از نعمت های خداست. آیا اینگونه برخورد ها نوعی کفران ِ نعمت به حساب نمی آید؟

 

این را هم باید اضافه کنم که گاهی اوقات این برخوردها صرفا برای بالا نشان دادن ِ شأن اجتماعی صورت میگیرد. عده‌ای به غلط فکر میکنند اگر عنوان کنند که فلان عادت غذایی را نمیپسندند یا از فلان نعمت خدا - به عنوان مثال شلغم - متنفر هستند، آنوقت به اصطلاح عامیانه، خود را « با کلاس » جلوه می‌دهند. در حالیکه داشتن پرستیژ و شأن بالای اجتماعی به اینگونه مسائل ربطی ندارد و چه بسا همین رفتارها و برخوردها باعث پایین آمدن ِ آن میشود.

 

پی‌نوشت:

درست است که این نوشته به غذا و عادات غذایی اشاره دارد اما در بقیه موارد هم صادق است و غذا یک مثال است.


<      1   2   3   4   5   >>   >