آن سان كه به درگاهت با توشه اي از شكوه و گلايه آمدم ، روز سركشي من بود ... مي خواستم با معدود عباداتم ، فضل تو را به شمارش آورم، گمان مي كردم كه من ديگر ديني از تو بر گردن ندارم و هر آنچه از نيايش و ستايش در من سراغ بود ، بهاي لطف و كرمت است، نمي دانستم كه اين ساليان عبادت، زكات يك لحظه ي زندگاني من بود...معبودا!به خود فخر كردم بر عبادتم، به خود ارزان فروختم آن نعمت خداييت ، مرا ببخش بر آنچه كه نامش را عبادتت گذاشتم، خردي بيش نبودم و نيستم ، هرچه هستم قطره اي از اقيانوس وجود توام، ناپاكي ام را در بي كراني ات محو كن ...آمين!صفاي قلمتان ...ياحق!-----------------------------------------------------پ.ن: در ضمن ، من به خودنويس معروف شدم، خوشحالم كه خودكار هم به جمع ما اضافه شده، خوش آمدي!