دیروز چهل و یکمین سالگرد اتحاد ِ هفت امارت ِ کشور امارات بود. به مناسبت این روز، خیابان ها شلوغ میشود و بچه ها چه اماراتی باشند و چه نباشند، لباس های همرنگ پرچم میپوشند و یا نشانی از پرچم امارات به همراه دارند. از چند روز قبل ماشین ها را میبینی که پرچم را به همراه دارند و به هنگام حرکت باد منظره باشکوهی از پرچم را به نمایش میگذارد. در شبِ دومِ دسامبر، آتش بازی بر فراز دریا به نمایش در می آوردند. خیابان ها آنقدر شلوغ میشود که مسیر کنار دریا همه جا ترافیک میشود. مردم با هر میلیتی شاد و خندان، اوقات میگذارنند.
من به طور کلی، عشق به وطن را دوست دارم. اینکه ببینم کسی برای کشورش و هویتش اهمیت قائل است، برایم قابل احترام است. از هر ملیت و نژادی که باشد، فرقی نمیکند؛ بلکه نفس قضیه مهم است.
خانه ما هم جاییست که صدای بوق ماشین و شیپور و ترقه به گوش میرسد. از پنجره داشتم به ماشین ها و ترافیک سنگین و مردم نگاه میکردم که تلفن زنگ خورد. یکی از دوستان ِعربم به همراه دوستش به پارک نزدیک خانه مان آمده بودند و از من خواستند که چند دقیقه ای با آنها باشم. قبول کردم و به پارک رفتم. دوست ِ دوستم را برای اولین بار بود که می دیدیم. از من پرسید:« قبلا این جشن را دیده بودی؟ تازگی ها به امارات آمده ای؟» جواب دادم:« نه، من اینجا بزرگ شده ام.»
دوستِ دوستم: ینی چند سال؟
من: خب پدر ِ من از سال 1968 در امارات مشغول به کار بودند.
دوست ِ دوستم مشغول حساب و کتاب شد و بعد گفت: شوخی میکنی؟ 1968 ینی 45 سال قبل
من: درسته
دوست ِ دوستم: یعنی قبل از اتحاد امارات
من: بله
دوست ِ دوستم: اگر راست میگویی پس چرا هویت و پاسپورت اماراتی نداری؟
من با تعجب: برای اینکه من ایرانی ام.
دوست ِ دوستم: خب خیلی ها بعد از شما آمده اند و الان پاسپورت اماراتی هم دارند.
من که لجم گرفته بود نگاهم را چرخاندم، چشمم خورد به تابلویی که برای اتحاد امارات زده بودند. جمله اش را تغییر دادم و با یک لبخند بزرگ گفتم :
إیرانی وافتخر !
دوستم هم لبخند زد و من از ته ِ دل احساس رضایت کردم از خودم.