ماجرای اول :
سال اول دانشگاه بودم. یکی از ایرانیهای خوابگاه متوجه شده بود ایرانی و شیعه هستم و هفته ای چندبار به اتاقم میآمد. تازه از ایران آمده بود و به شدت تحت تاثیر افکار وهابیون بود. دانشجوی رشته ی معارف اسلامی بود و افکار ضدشیعه داشت. خداراشکر آنزمان من اطلاعات خوبی درباره شبهه هایی که وهابیون به مذهب شیعه وارد میکردند داشتم و هر چه میگفت جوابش را میتوانستم بدهم. از نظر خودش میخواست مرا به راه راست هدایت کند و هر وقت من از مذهبم دفاع میکردم، من را آدمی تندرو میخواند و میخواست که آرام باشم و به حرفهایش گوش بدهم.
یک روز که بیش از حد شیعه را زیر سوال برد و شروع کرد به توهین کردن به همه باورها و اعتقاداتم، طاقت نیاوردم و یک سری سوال درباره مذهبش پرسیدم . نتوانست پاسخ بدهد و به توهین های خود ادامه داد. بعد مُهر ِ سجاده ام را برداشت گفت:« اینها همه شرک و بت پرستی است.» مُهر را به سمتی پرت کرد. من هم محترمانه عذرش را خواستم و برای ترم بعد اتاقم را عوض کردم و به خوابگاه دیگری رفتم.
ماجرای دوم:
همین هفته پیش مریض شدم و روزهای یکشنبه و دوشنبه اوج بیماری ام بود. سرماخوردگی، لارنژیت و گلود درد ِ خیلی بد و بی حالی و احساس درد در همه وجودم. شروع امتحانات پایان ترم بود. ( البته هنور تمام نشده ) یکی از دوستانم متوجه بیماری ام شد و با اینکه چند خوابگاه آنطرف تر است و با اینکه خودش امتحان داشت، با هزار خواهش و التماس مسئول خوابگاه را راضی کرد تا شب را در اتاق ِ من بماند و از من مراقبت کند. پرستاری اش از من فوق العاده بود. هر چقدر بخواهم از محبت و توجه اش به من در مدت این سه روزی که نزدم بود بنویسم, باز هم کم نوشته ام.
دوست ِ سنی مذهبم وقت ِ نماز، سجاده را پهن کرد و بعد مهر را در دست گرفت و گفت:« میتونم بزارمش روی میز؟» گفتم :«باشه». نمازش که تمام شد مهر را سرجایش گذاشت و سجاده را جمع کرد و هر بار موقع نماز این کار را تکرار میکرد. تمام این سه روز را بدون توجه به اختلافات عقیدتیمان، از من پرستاری کرد.
روز بعد علی رغم میل ِ خودم مرا به بیمارستان ِ دانشگاه برد و بعد به خوابگاه آورد و به خرید رفت تا مواد لازم برای سوپ تهیه کند. حالم آنقدر بد شده بود که مجبور شدم به خانواده ام اطلاع بدهم که دنبالم بیایند. به حدی که دو تا از امتحان ها را غیبت کردم و در تمام این مدت که خانه بودم دوستم مدام سراغم را میگرفت.
ماجرای سوم:
سال پیش، دوست ِ ایرانی ام که اتاقش در همان راهرویی بود که اتاق من است، مریض شد و آن هم موقع امتحانات پایانی ِ سال ِ آخرش. در ِ اتاقم را زد. تا متوجه شدم مریض است و سرماخوردگی ِ بدی دارد، گفتم:« وای توروخدا فاصله بگیر این ویروس ها طرف ِ من نیاد... این هفته امتحان دارم حوصله مریضی ندارم.» بعد یک ظرف سوپ درست کردم و به اتاقش بردم و برگشتم.
پی نوشت:
ندارد.