خانم وآقای الف در یک شهر مذهبی زندگی میکردند. همه ی آدمهای این شهر باخدا و مومن بودند. همه ی خانم ها چادری بودند و همه ی آقاها سر به زیر. هیچ چیزی در این شهر وجود نداشت که تا باعث لغزش و گناه کسی شود؛ چون همه ی مردم آن شهر دستورات خدا را به جا می آوردند و همه ی آقایان ریش و سبیل داشتند و همه ی خانم ها چادر به سر داشتند. خانم و آقای الف در این شهر بزرگ شده بودند و با آن خو گرفته بودند. آنها یاد گرفته بودند تا خود را از آنچه که احتمال و امکان به گناه انداختنشان وجود دارد، دوری کنند تا همیشه در امان باشند. آنها به شدت از خانم های بی حجاب بیزار بودند. چرا که فکر میکردند همینها هستند که آدم های خوب را به گناه می اندازند و از راه خدا بازمیدارند. کاری هم نداشتند که طرف بی حجابِ با حیا باشد یا بی حجاب بی حیا. در نظر آنها همین که چادر به سر داشته باشی یعنی اینکه راه خدا را در پیش گرفته ای.
خانم و آقای ب در یک شهر معمولی زندگی میکردند. در این شهر همه جور آدمی وجود داشت. خانم و آقای ب شاید مثل خانم و آقای الف زیاد مذهبی و خوب و مومن نبودند، ولی معتقد بودند و سعی میکردند هر روزشان بهتر از دیروزشان باشد. خانم و آقای ب معتقد بودند که داشتن حجاب امری ضروری و واجب است و وجود آن در جامعه به نفع افراد جامعه است اما دوستانی داشتند که باحجاب نبودند. خانم و آقای ب که در این جامعه بزرگ شده بودند ، هر روز با اینگونه افراد برخورد داشتند. اگر سیر حجابیِ خانم ب را بررسی کنیم، میبینم از زمانی که به سن تکلیف رسیده تا الان که خانم عاقل و بالغی شده است، هر سال باحجاب تر شده است. اینگونه هم نبوده که از کوچکی چادر بدهند به او بگویند تو باید چادری باشی. بلکه خانم ب خودش به تدریج به این نتیجه رسیده که داشتن حجاب خیلی خوب و شایسته است. هر بار هم که حجابش بیشتر شده، دلیلش دانستن یکی از شگفتی های حجاب بوده است. آقای ب که در این جامعه زندگی میکند، همیشه سعی دارد دستورات خداوند را به جا بیاورد و در هر روز خودش را بیشتر در مسیر خدا قرار دهد.
خانم و آقای الف در مقایسه با خانم و آقای ب بسیار مومن تر و مذهبی تر هستند. آنها حتی از ظاهرشان هم پیداست که آدم های بسیار خوب و فهمیده و مذهبی هستند. از طرفی خانم و اقای ب با طرز فکرهای بیشتری آشنا هستند و راحتتر میتواند با دیگران ارتباط برقرار کنند. خانم و آقای ب برای انتخابِ دیگران احترام قائل هستند و معتقدند که هر کسی راه زندگی اش را خودش انتخاب میکند و تا زمانی که آسیبی به دیگران نرسانند و محترم بودن خودشان را حفظ کنند و برای عقاید دیگران هم احترام قائل باشند، می شود با آنها رفت و آمد داشت و دوست های خوبی بود. خانم و آقای الف اما معتقدند که هرکسی که از دستورات الهی سرپیچی کند، شایسته ی دوستی و رفت آمد با آنها ندارند. مثلا اگر خانمی حجاب نداشت اما فرد باحیا و خوش برخوردی بود و کاری به کار دیگران نداشت، از نظر خانم و آقای الف، چون این خانم کلام خدا را نقض کرده است، پس شایستگی و لیاقت دوستی را ندارد و باید هر چه سریعتر از او دوری کرد که مبادا در زندگی شان اثر مخرب داشته باشد.
روزی خانم و آقای ب به شهرِ مذهبیِ خانم و آقای الف رفتند و با خانم و آقای الف آشنا شدند و از همدیگر خوششان آمد و خواستند با هم رفت و آمد داشته باشند. همه ی اخلاق هم را پسندید و دو طرف شاد و خوشحال از اینکه دوستان خوبی پیدا کرده اند. برای خانم و آقای الف جالب بود که خانم و آقای ب در آن شهر معمولی که همه جور آدمی پیدا میشود، زندگی میکنند و هنوز حجاب و دین و مذهب خودشان را حفظ کرده اند و بسیار تحسین کردند. بیشتر که با هم آشنا شدند، روزی خانم و آقای الف متوجه شدند که خانم و آقای ب با افرادی معاشرت دارند که زیاد باحجاب نیستند و بعضی از آنها هم باحجاب و یا مسلمان نیستند. این باعث شگفتیِ خانم و آقای الف شد و تصمیم گرفتند بیشتر درمورد دوستی شان فکر کنند و اگر شد تجدید نظر کنند.
روزی خانم و آقای الف به خانم و آقای ب گفتند:« برایمان قابل هضم نیست که با همچه افرادی رفت و آمد دارید و آیا فکر نمیکنید که همچه آدمهایی روی فکر و مذهب و حجاب شما تاثیر بگذارند؟» خانم ب جواب داد:« این حجابی که دارم؛ من خودم ان را به دست آورده ام. مثل یک گنج پر ارزشی که حاضر نیستم به هیچ قیمتی آن را از دست بدهم. برای تا به این حد با حجاب شدنم، خودم تلاش کرده ام؛ درست در همان جامعه ای که هزاران آدم ها بی حجاب و بد حجاب وجود دارند، خودم تلاش کردم و به دستش آوردم و برای بیشتر به دست آوردنش، هنوز در تلاشم.» خانم الف پرسید:« یعنی با دیدن این دوستان بی حجاب، دلت نمیخواهد شبیه شان بشوی؟ رویت تاثیر نمیگذارند؟» خانم ب با تعجب جواب داد:«میگویم که حجابم را خودم به دست آورده ام. خودم خواسته ام که اینگونه باشم. درست در همان شهر معمولی که خیلی ها حجاب نداشتند، من خواستم که حجاب داشته باشم. وقتی کسی چیزی را خودش به دست آورده باشد و برایش تلاش کند، به این راحتی ها آن را از دست نمی دهد. اگر قرار بود که تحت تاثیر آنها باشم، این همه سال بین آنها زندگی کردم و کسی شبیه آنها می شدم ولی اینطور نبود.» صبحت های خانم ب برای خانم الف قابل درک نبود. آقای الف از خانم ب پرسید:« آیا فکر نمی کنید رفت و آمد با همچه افرادی بر روی تربیت فرزند و همسرتان تاثیر منفی داشته باشد؟» آقای ب گفت:« من بین همین آدم ها بزرگ شده ام و یاد گرفته ام که پیرو دین و مذهبم باشم. دیدن این آدم ها برایم امری عادی است، به طوری که متوجه باحجاب یا بی حجاب بودنشان نمی شوم. یک جوری واکسینه شده ام که نمیتوانند تاثیری داشته باشند. البته که شما درست میگویید باید از آدم های بی حجابِ بی حیا دوری کرد. آنها هدفشان دقیقا این است که شما را از مسیر خدا منحرف کنند و به نظرِ من آدمهای بی حجابِ بی حیا خیلی فرق دارند با آدمهای بی حجابِ باحیا. و البته فکر میکنم آدم های بی حجابِ بی حیا خیلی بهتر از آدمهای باحجابِ بی حیا هستند. چرا که بی حجابِ بی حیا، تکلیفش با خودش مشخص است و هر کسی از دور همچه آدمی راببیند میفهمد که هدفش چیست و سعی میکند دوری کند. اما خدا به داد کسی برسد که با آدم های باحجابِ بی حیا روبرو شود.» خانم ب در ادامه صبحت های آقای ب گفت:« خدا را شکر آدم های اطراف ما اگر بی حجاب هم باشند از نوع باحیا هستند و امیدواریم که خدا این توفیق را به ما بدهد تا با دیدن ما تصمیم بر باحجاب شدنشان بگیرند.»
خانم و آقای الف محترمانه با خانم و آقای ب خداحافظی کردند و گفتند که با این مساله نمیتوانند کنار بیایند و بهتر است دوستی شان تمام شود. آنها خود را نجات یافته از گرداب فساد می دیدند و به سرعت از خانم و آقای ب دور شدند.
خانم و آقای ب اما داشتند به این فکر میکردند که مثلا اگر خانم و آقای الف یکی از آن بی حجاب های باحیا را ببینند چه حالی میشوند و چه تاثیری بر روی افکار و عقاید آنها خواهد گذاشت؟
پی نوشت:
فکر و عقیده ای هم اگر داریم سعی کنیم درباره اش تحقیق کنیم و به حقانیتش پی ببریم. وگرنه با وزیدن بادی باید بر سر عقایدمان بلرزیم!