مشغول چک میل هستم که تلفن خانه به صدا در می آید.
پدر هستند ... می گویند که در بازار گوشت فروشی هستند و مشغول خرید گوشت .
تا نیم ساعت دیگه می رسند خانه و من دو پیمانه برنج میریزم در ظرف و آب داغ و نمک رویش تا پدر برسد.
...
با کمک هم برنج و خورش درست میکنیم و منتظر می مانیم تا برنج دم بکشد و خورش جا بیفتد!
در این فاصله از خرما های تازه ای که پدر آورده اند ، میخورم و از طعم شیرنش لذت می برم.
...
غذا آماده است ... سفره پهن میکنم و بشقاب و قاشق و لیوان را زیبا بر روی سفره می چینم و غذا را میکشم .
پدر را صدا میزنم . تلویوزیون را روشن میکنم . هنگام غذا ، پدر عادت دارند که اخبار ببینند .
...
بوی برنج و خورش فضای خانه را پر کرده . اولین قاشق را وارد دهانم میکنم و مشغول جویدن میشوم...
اخبار از وضعیت سومالی میگوید. بچه های خردسالی را نشان می دهد که پوست و استخوانن ... دنده هاشان قشنگ میشود دید و شمرد.
گریه ی مادری که فزرند از دست داده ...
خشکسالی است.
غذا ندارند.
آنها هم مسلمانند...
اصلا آنها هم انساند...
مثل ما...
مثل من و پدرم که سر این سفره نشسته ایم.
به سختی قورت میدهم...
پدر هم دست و دلش به غذا نمی رود ...
پی نوشت:
غیر از اینکه پول به هلال احمر بدهیم و از خدا ظهور مولایمان بخواهیم ، دیگر چه می توانیم بکنیم؟
اللهم عجل لولیک الفرج